معجزه ی خنده

مرد جوانی که می خواست راه روحانی را طی کند، به سراغ کشیشی در صومعه اسکتا رفت. کشیش گفت: تا یک سال به هر کس که به تو حمله کرد پولی بده.

تا دوازده ماه هر کس به جوان حمله می کرد جوان به او پولی می داد. آخر سال باز به سراغ کشیش رفت تا گام بعدی را بیاموزد.

کشیش گفت به شهر برو و برایم غذا بخر. همین که مرد رفت، پدر خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میان بر به کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسید، پدر شروع کرد به توهین کردن به او. جوان به گدا گفت: عالی است! یک سال تمام مجبور بودم به هر کس که به من توهین کرد پولی بدهم. اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه یک پشیز خرج کنم.

پدر روحانی وقتی صحبت مرد جوان را شنید، رو نشان داد و گفت: برای گام بعدی آماده ای، چون یاد گرفته ای به روی مشکلات بخندی.