یادداشتهای یک اطلاع رسان

وب نوشت های زهره نیکخواه دانشجوی کارشناسی ارشد کتابداری و اطلاع رسانی درباره کتابداری و اطلاع رسانی

یادداشتهای یک اطلاع رسان

وب نوشت های زهره نیکخواه دانشجوی کارشناسی ارشد کتابداری و اطلاع رسانی درباره کتابداری و اطلاع رسانی

زیباترین قلب...!


 

مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در آن شهر

دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند. قلب او کاملاْ سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند. مرد جوان، در کمال افتخار، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت: " اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست."

 

مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد.در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد.

 

مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و با خنده گفت:" تو حتماْ شوخی می کنی... قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است."

 

پیرمرد گفت:" درست است، قلب تو سالم به نظر می رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. میدانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکه ها مثل هم نبوده اند، گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام، اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه درد آورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگرداند و این شیارهای عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند... حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟"

 

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر بود، به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود، تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیرو زخمی خود را جای زخم قلب جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. عشق، از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.

نظرات 4 + ارسال نظر
محمد چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 02:38 ب.ظ http://siavash1919.persianblog.com

سلام ..خیلی زیبا بود ... واقعا مطالب آموزنده ای می نویسی ... بروزم و منتظرت

مازیار چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 06:19 ب.ظ http://future2010.blogsky.com

سلام...
فوق العاده زیبا و درام بود
توی این دوره زمونه به هرکی که تکه ای از قلبتو هدیه میدی نتها این قبشو بهت نمیده قلبت رو هم لگد مال میکنه تا خرد شدنش رو ببینه و...
موفق باشی

خاطره پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 04:42 ق.ظ http://khaterehkh.bogsky.com

داستانش رو خیلی دوست دارم...حقیقت واقعی

امیر پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 09:49 ق.ظ http://khate-kaj.blogsky.com

حرف من نیست که شکوه کنم
از سر بی حوصلگی حرفامُ توی نی فریاد کنم.
وتورا یاد کنم.
یه عصر دروغُ انکار کنم.
بگم این بازیِ زمونست.
حرف من این است.
که بگم بیا که بگم کجایی.
که چرا تنهایی.
شاید این هم نیست.
شاید این باشد،که بیایی.
که بشینی وبگم آن لحظه چه دور است.
که بگم مرا ،تورا .هیجان رسیدن را.
ودروغ و هجو خنده.
وتحول را پندار را.
حرف من این نیست که بگم چرا؟
و بدم خاطره را به باد.
و تبسم را به خاک.
حرف من این است که شاید.
تو بیایی .
ومرا نیابی.
وتسخیر کنی سنگ مرا.
وخانه من دل را.
وبگی فاتحه را.
یه بار هم گله از من .
تمسخر کنی گل مرا پر این بال مرا.
حرف من این نیست
تصور کن دل را و بگو جریان را.
حرف من این است
بگو جریان را وببین دل را...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد