یادداشتهای یک اطلاع رسان

وب نوشت های زهره نیکخواه دانشجوی کارشناسی ارشد کتابداری و اطلاع رسانی درباره کتابداری و اطلاع رسانی

یادداشتهای یک اطلاع رسان

وب نوشت های زهره نیکخواه دانشجوی کارشناسی ارشد کتابداری و اطلاع رسانی درباره کتابداری و اطلاع رسانی

 اینم یه متن از نادر ابراهیمی که بیش از حد واقعیته:
هر کس کاری می کند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی است که کاری نمی کنند. هر کس که چیزی را می سازد ـ حتی لانه فرو ریخته یک جفت قمری را ـ منفور همه کسانی است که اهل ساختن نیستند. و هر کس که چیزی را تغییر می دهد ـ فقط به قدر جا به جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن ممکن است در سایه بمیرد و بپوسد ـ باید در انتظار سنگباران همه کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون.

خوشحالم......!!!

سلام باز اومدم.....
امروز روز مهمی برام بود و از صبح استرس شدیدی داشتم ...آخه امروز قرار بود نتایج آزمون کارشناسی ارشد رو اعلام کنن و بلا خره همین چند دقیقه ی پیش نتیجه هارو از سایت سازمان سنجش اعلام کردن و خوشبختانه من هم مجاز شده ام هر چند که هنوز رتبه ام رو نمی دونم ولی تا اینجاش هم خیلی خدا رو شکر میکنم.....خدایا متشکرم .....برام دعا کنید....

بال هایت را کجا گذاشتی ؟



پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .
پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .
راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!


نویسنده :عرفان نظر آهاری ؛ چلچراغ